داستان های آموزنده-4

ساخت وبلاگ
 
پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود

در یخچال را باز می کند

عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند

پسرک این را می داند

دست می برد بطری آب را بر می دارد

... کمی آب در لیوان می ریزد
 
صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "

پدر این را می داند
 
 پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ...
نفس های عاشقانه...
ما را در سایت نفس های عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vahid-fo بازدید : 160 تاريخ : دوشنبه 22 شهريور 1395 ساعت: 3:58